صبح پنجشنبه بود و من هم پنجشنبه ها تعطیل. اون روز صبح خانه ما مجلس زنانه بود و من مجبور بودم به خانه مادربزرگم بروم. داشتم آماده رفتن می شدم که خواهرزادهام با چشم های گریان وارد اتاق شد:
- دایی، برام کتاب رنگ آمیزی بخر
- عزیزم، چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ کتاب برای چی میخوای؟
- فلانی (برادرزاده ام) کتاب رنگ آمیزی جدید خریده. منم میخوام
بهش گفتم دایی جون؛ خب شما هم که کتاب رنگ آمیزی داری اما گفت نه؛ اونا همش پر شده
- ولی در عوضش شما بیشتر از اون کتاب رنگ آمیزی دارید
- نه دایی؛ برام بخر
با خودم گفتم عیبی نداره که یکی دیگه براش میخرم.
تو راه رفتن به یک دو مغازه سرزدم ولی نداشت. ظهر داشتم با خودم می گفتم که برگشتنه چند مغازه دیگر را هم چک می کنم تا کتاب را برایش جور کنم که یک آن صدای زنگ در آمد. از آیفون که نگاه کردم کسی پیدا نبود.
- کیه؟؟
صدای کودکانه ای را شنیدم:
- ببخشید دارید پولی، چیزی کمک کنید؟
قدش به دوربین نمی رسید.
مادرشهم آمد کنارش. زنگ همه خانه ها را زده بود. بالا و پایین می پرید تا در دوربین دیده شود؛ اما هیچ کس به این مادر و دختر کمک نکرد.
به آن دو نگاه کردم. به آن سوی کوچه رفتند. تازه اینجا بود که لباس و کفشهای ناز اما مندرس آن دخترک معلوم شد اما تا آنجایی که زاویه ی آن دوربین نشان می داد درآمد آن طرف کوچه هم فقط ناامیدی بود.
نمیدانم شاید آن دخترک هم رنگ آمیزی دوست داشت.....