loading...
گروه ردا
گروه ردا بازدید : 110 سه شنبه 16 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

radagroup.rzb.ir

سلام خدمت همه دوستان عزیز.

    با توجه به این که منابع اطلاعات مفید در فضای مجازی بسیار کم  هست، ما تصمیم گرفتیم یک پایگاه اینترنتی جامع راه اندازی کنیم.

    شما بازدید کننده گرامی هم می‌توانید ما رو یاری کنید. اگر هر مقاله یا مطلبی در هر زمینهای (حتی یک داستان یا شعر) دارید، می‌تونید از طریق وبلاگ ما آن را منتشر کنید. مطالبتون رو به یکی از این دو روش می‌تونید ارسال کنید:

1) عضویت در وبلاگ و ثبت مطلب

2) ارسال از طریق ایمیل به cyber406rozblog@gmail.com

منتظر شما خواهیم بود.

با تشکر - گروه سایبری ردا

mersad406 بازدید : 64 دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

تصویر و فیلم این کودک سوری که اخیراً در اینترنت منتشر شده و به سرعت به پربیننده‌ترین‌ها تبدیل شده، تصویری تکان‌دهنده و غمبار است

تصویر در ادامه مطلب

گروه ردا بازدید : 152 پنجشنبه 15 اسفند 1392 نظرات (0)

«ثروت خود را بر روی این زمین نیندوزید زیرا ممکن است بید یا زنگ به آن آسیب رسانند و یا دزد آن را برباید. ثروتتان را در آسمان بیندوزید، در جایی که از بید و زنگ و دزد خبری نیست. اگر ثروت شما در آسمان باشد، فکر و دلتان نیز در آنجا خواهد بود.»

«چشم، چراغ وجود انسان است. اگر چشم تو پاک باشد، تمام وجودت نیز پاک و روشن خواهد بود. ولی اگر چشمت با شهوت و طمع تیره شده باشد، تمام وجودت هم در تاریکی عمیقی فرو خواهد رفت.»

«نمی توانی به دو ارباب خدمت کنی. باید فقط یکی از آنها را دوست داشته باشی و فقط به یکی وفادار بمانی. همچنین نمی‌توانی هم بنده ی خدا باشی و هم بنده ی پول.»
«پس نصیحت من این است که برای خوراک و پوشاک غصه نخورید. برای همین زندگانی و بدنی که دارید شاد باشید. آیا ارزش زندگی و بدن، بیشتر از خوراک و پوشاک نیست؟ به پرندگان نگاه کنید. غصه ندارند که چه بخورند. نه می‌کارند و نه درو می‌کنند، ولی پدر آسمانی شما1 خوراک آنها را فراهم می‌سازد. آیا شما برای خدا خیلی بیشتر از این پرندگان ارزش ندارید؟ آیا غصه خوردن می‌تواند یک لحظه عمرتان را طولانی‌تر کند؟»

«چرا برای لباس و پوشاک غصه می‌خوررید؟ به گلهای سوسن که در صحرا هستند، نگاه کنید. آنها برای لباس غصه نمی‌خورند. با این حال به شما می‌گویم که سلیمان با تمام شکوه و ثروت خود، هرگز لباسی به زیبایی این گلهای صحرایی نپوشید. پس اگر خدا در فکر گلهایی است که امروز هستند و فردا از بین می‌روند، چقدر بیشتر در فکر شماست، ای کم ایمانان.»
«پس غصه ی خوراک و پوشاک را نخورید. چون بی ایمانان درباره ی این چیزها دائماً فکر می‌کنند و سخن می‌گویند. شما با ایشان فرق دارید. پدر آسمانی1 شما کاملاً می‌داند شما به چه نیاز دارید. اگر شما در زندگی خود، به خدا بیش از هر چیز دیگر اهمیت دهید و دل ببندید، او همه ی نیازهای شما را برآورده خواهد ساخت.»2

پینوشتها:

1. منظور خدا است چون مسیحیان اعتقاد دارند که عیسی (ع) پسر خداست. در حالی که ما میدانیم یک خدا بیشتر وجود ندارد و حضرت عیسی (ع) پیامبر خدا می باشند و متأسفانه انجیل تحریف شده است.

2. انجیل متی، باب 6، 19 تا 33

گروه ردا بازدید : 23 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.  در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند  با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.  دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:  چقدر باید به شما بپردازم؟  دختر جوان گفت:هیچ.  مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.  پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکرمی کنم.  پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد..  سالها بعد……  زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.  وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.  مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت جمله ای به چشمش خورد. ”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است“.

گروه ردا بازدید : 27 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.

Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.

Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself."

سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید.

همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند.

وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید . خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدرا زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

این شبیه زندگی خیلی از ماها نیست؟

 

mr_razavi بازدید : 30 جمعه 15 آذر 1392 نظرات (0)

صبح پنجشنبه بود و من هم پنجشنبه ها تعطیل. اون روز صبح خانه ما مجلس زنانه بود و من مجبور بودم به خانه مادر‌بزرگم‌ بروم. داشتم آماده رفتن می شدم که خواهرزاده‌ام با چشم های گریان وارد اتاق شد:

-          دایی، برام کتاب رنگ آمیزی بخر

-          عزیزم، چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ کتاب برای چی می‌خوای؟

-          فلانی (برادرزاده ام) کتاب رنگ آمیزی جدید خریده. منم میخوام

بهش گفتم دایی جون؛ خب شما هم که کتاب رنگ آمیزی داری اما گفت نه؛ اونا همش پر شده

-          ولی در عوضش شما بیشتر از اون کتاب رنگ آمیزی دارید

-          نه دایی؛ برام بخر

با خودم گفتم عیبی نداره که یکی دیگه براش میخرم.

تو راه رفتن به یک دو مغازه سرزدم ولی نداشت. ظهر داشتم با خودم می گفتم که برگشتنه چند مغازه دیگر را هم چک می کنم تا کتاب را برایش جور کنم که یک آن صدای زنگ در آمد. از آیفون که نگاه کردم کسی پیدا نبود.

-          کیه؟؟

صدای کودکانه ای را شنیدم:

-          ببخشید دارید پولی، چیزی کمک کنید؟

قدش به دوربین نمی رسید.

مادرشهم آمد کنارش. زنگ همه خانه ها را زده بود. بالا و پایین می پرید تا در دوربین دیده شود؛ اما هیچ کس به این مادر و دختر کمک نکرد.

به آن دو نگاه کردم. به آن سوی کوچه رفتند. تازه اینجا بود که لباس و کفشهای ناز اما مندرس آن دخترک معلوم شد اما تا آنجایی که زاویه ی آن دوربین نشان می داد درآمد آن طرف کوچه هم فقط نا‌امیدی بود.

نمیدانم شاید آن دخترک هم رنگ آمیزی دوست داشت.....

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 57
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 17
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 40
  • بازدید ماه : 35
  • بازدید سال : 731
  • بازدید کلی : 6,384